وازارلی میگوید که هنر باید در دسترس همگان قرار بگیرد، دست به سوی مردم دراز کند و به اکثریت تعلق داشته باشد. اما این امر به خودی خود ضامن آن نیست که هنر واقعاً به تملک مردم درمیآید. مهم آن است که هنر چه چیزی را به مردم ارائه میکند. آیا آنها غنی میسازد و تعالی میبخشد یا اینکه مجبورشان میسازد خود را با معیار معنوی بسیار حقیرانهای دمساز کنند، و اندیشهها و عواطف ابتدائی را بر آنان تحمیل میکند؟ آن «جهان بصری» که نظم بیروحی دارد و از چند عنصر مشخص و یکنواخت تشکیل شده، صرفنظر از آنچه که نخبگان این هنر میگویدند، هنرمند و مردم را از هرگونه تجربه عاطفی مهم، تفکر جدی و تخیل شاعرانه محروم میسازد. حداکثر دنیایی مملو از حقههای بصری سرگرمکننده خواهند بود که قلب و روح انسان را زایل میکند.
هنگامی که جامعه انسانی تکامل یافت، کارِ تولیدی بهتدریج ارزش زیباییشناسی خود را در چشم هنرمند از دست داد و اندیشههای اجتماعیِ گروههای فارغبال، بر جاعه مسلط شد. خوار و پَست شمردن کار از ویژگیهای این اندیشهها بود. درواقع تنها از قرن پانزدهم و بهخصوص از قرن هفده به بعد بود که همراه با رشد فرهنگ سوداگر و مردمسالاری، علاقه به صحنههای کار از نو بیدار شد. تابلوی «ریسندگان» از ولاسکِس یکی از شاعرانهترین نمونههای عمق و شدت این علاقهی تازه میباشد. ولی باید یادآور شویم که شکلهای زشت مناسبات اجتماعی کندوکاو هنری در این جهت را محدود میسازند: هنرمند برای آنکه صادق باشد مجبور است از شناعت کار، از رنج کمرشکنِ عاری از شادی صحبت کند که انسان را تعالی نمیبخشد، بلکه درهم میشکند. شخصیتش را از او میستاند و او را از هرگونه فردیت محروم میسازد. هنر در هر صورت صرفنظر از آنچه ترسیم میشود، اندیشهی ذات کار شاعرانه را در بَردارد و از این رو، نقش آموزشیِ باارزشی دارد.
انساندوستی و هنر، نوشته ولادیسلاو زیمنکو